سال ها پیش مقاله ای خوانده بودم تحت عنوان «درسی در بد درس دادن» که در آن نویسنده تلاش نموده بود به معلمان بگوید چه کارهایی نباید در کلاس درس انجام دهند. همان داستان لقمان حکیم که او را گفتند: «ادب از که آموختی؟» گفت: «از بی ادبان که هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.» این داستان تخیلی با الهام از همان مقاله، بر اساس تجربه دانشجویان دکتری در دانشگاه های مختلف کشورهای گوناگون و به صورت برگ هایی از خاطرات روزانه یک دانشجوی دکتری به نام هیچ کس ابن هیچ کس در دانشگاهی در ناکجاآباد به رشته تحریر در آمده است.

 

 

آزمون دکتری

امروز هوا بهاری بود. برای مصاحبه آزمون دکتری به دانشگاه ناکجاآباد آمده بودم. محیط دانشگاه برایم غریب بود. بالاخره انتظار تمام شد و مرا صدا زدند. وارد اتاق شدم. ۵ تن از اساتید ممتحن پشت میز رنگ و رو رفته ای نشسته بودند و پرونده ام را که شامل ریز نمرات دوران تحصیلات دانشگاهی ام، زندگینامه علمی و چند توصیه نامه بود ورق می زدند. بعضی از آنها نیز مرا برانداز می کردند. برای یک لحظه حس کردم کوزه ای سفالی متعلق به هزاره های پیشینم که در پشت ویترین یک عتیقه فروشی قرار گرفته ام و چند باستان شناس مرا با ذره بین نظاره می کنند. از من ۲ سوال علمی پرسیدند که نتوانستم جواب دهم. سپس راجع به این که آیا ازدواج کرده ام، شغلی دارم، کدام استادان دانشکده را از قبل می شناسم، نظر من راجع به دانشگاه آنها چیست، آیا قصد ادامه تحصیل در خارج از ناکجاآباد دارم و... پرسیدند که البته، مثل دایی جان خدا بیامرزم که آدم خوشبینی بود، با دیدی مثبت به آنها پاسخ دادم. از من پرسیدند که تو دوست داری چه گرایشی بخوانی. مِن و مِنی کردم و گفتم: اول آنچه شما صلاح بدانید و دوم گرایش دوره ارشدم؛ چرا که مطمئنا شما بهتر می توانید استعداد مرا شناسایی کنید.

ناخودآگاه یاد حکایت بادمجان و ناصرالدین شاه افتادم. سوال کردند با چه کسی دوست داری کار کنی. گفتم: این افتخاری برای من است که با یکی از اعضای هیات علمی این دانشگاه کارکنم و برایم مهم نیست این فرد چه کسی باشد حتما همه خوبند که دانشگاه به آنها اجازه پذیرش دانشجو داده است. پرسیدند: «آیا دوست داری جایی در خارج از ناکجاآباد درس بخوانی؟» گفتم: «خیر، زیرا یکی از استادان می گوید که اینجا از خیلی از دانشگاه های ینگه دنیا بهتر است. از طرف دیگر، چرا باید مغزمان را در اختیار خارجی ها بگذاریم؟...»

گویا آنها از پاسخ های من خیلی خوششان آمده بود، زیرا یکی از دوستانم که از نظر علمی در همه چیز ازمن برتر بود را انتخاب نکردند و در عوض مرا برگزیدند.

 

 

ترم اول

بامداد نسیم خنکی می وزید. کلاس ساعت ۸ صبح شروع شد. من و ۳ دانشجوی دکتری دیگر در کلاس نشسته بودیم. استاد مثل همیشه بسیار شیک، با لباس های اتوزده و کفش های واکس زده، سروقت به کلاس وارد شد و پشت تریبون نشست و شروع به تدریس کرد. مشهور است که مقالات او را دانشجویانش می نویسند و خودش نه تنها از محتوای آنها خبر ندارد بلکه نمی تواند حتی یک کلمه از عنوان یکی از مقالاتش را بگوید. از همان هایی که خودش هیچ کار پژوهشی نمی کند، ولی مدام از کارهای تحقیقی دیگران ایراد می گیرد.

دانشجوها می گویند که او دیگر عتیقه شده است، اما نظر من این است که او عتیقه شناس است و دانشجویان نخبه ای که مقاله های خوب و زیادی می نویسند را در تور می اندازد. چند دقیقه ای نگذشته بود که دوستم به من نزدیک شد و در گوشم گفت: «من این مطلب را ۳بار دیگر از همین استاد شنیده ام. یک بار در سال آخر کارشناسی و ۲ بار هم در ۲ درس کارشناسی ارشد و هر دو با هم پوزخندی زدیم.» دوستم گفت: «باید کاری کنم و حالِ او را بگیرم.» هنوز سخنش تمام نشده بود که دستش را بلند کرد و سوالی جدی از استاد پرسید. استاد از جایش بلند شد، چند قدم جلو رفت، دوباره برگشت، عینکش را با انگشت سبابه به چشمانش چسباند، دستش را در جیب شلوارش فرو برد و رو به من کرد و گفت: «شما چه فکر می کنید؟» و آب دهانش را قورت داد. مضطرب شدم و با لکنت گفتم: «نمی دانم استاد.» گفت: «ندانستن مهم نیست. این که هیچ تلاشی برای یافتن جواب نکنید بد است. دانشجو باید دائم در حال کار باشد. همه شما به عنوان پروژه کلاسی تا هفته دیگر فرصت دارید که جواب آن را تایپ شده به من تحویل دهید.» همین طور که صحبت می کرد جدی تر می شد و به تدریج باورش می شد که یک عالم دهر است. گفت: «نمره ای هم برای آن در نظر می گیرم. راستی آیا مسائل جلسه قبل را حل کرده اید؟» سخنش تمام نشده بود که هر یک از ما همان طور که دهانمان از تعجب بازمانده بود، حل مسائل خود را به وی تحویل دادیم. اما می دانستیم که آنها را تصحیح نکرده و نخوانده در سطل بازیافت کاغذهای اتاقش می اندازند. در ادامه با ژستی حق به جانب به پشت تریبون برگشت و جزوه گویی خود را دنبال کرد. ما هم شروع به نوشتن کردیم، جزوه ای که بوی کهنگی می داد چرا که مربوط به چندین سال پیش بود زمانی که خودش به عنوان دانشجو آن را می خواند. همه به دوستم چپ چپ نگاه کردیم. از بغل به او تنه ای زدم و گفتم: «چه کارش داشتی!» گفت: «نمی دانم به این آدم بی سواد چطوری مدرک دکتری (و بدتر از آن دانشجوی دکتری) داده اند. مطمئنم که دکترایش قلابی است!»

نمی دانم چرا به یاد دایی جان خدابیامرزم افتادم. اصلا این درس خواندن در دوره دکتری باعث شده بود که من مدام از آن خدابیامرز یاد کنم. دوست نداشتم فکر کنم که استادم بی سواد است. دوست داشتم به همه چیز با دید مثبت نگاه کنم. به قول قدیمی ها بچه حلال زاده به دایی اش می رود. حالا دیگر به ضرب المثل ها هم شک کرده بودم!

 

 

ترم دوم

برف همه جا را سفیدپوش کرده بود و دیگر اثری از آن گل های آشنا نبود. واقعیت این است که بعضی از استادها مثل گل هستند، ناز و دوست داشتنی. از همان اول به نظرت آشنا می آیند و هیچ وقت نسبت به آنها احساس غریبه بودن نمی کنی. حیف که استادها هم بهاری دارند و پاییزی.

ساعت نه و نیم شد. علف زیر پایم سبز شد ولی استاد نیامد. جرأت تماس با استاد را نداشتم. می خواستم بی خیال شوم و از کلاس بیرون بروم اما می ترسیدم استاد برای چک کردن نوشته های من برگرددکلاسم ساعت ۱۰ صبح شروع شد. این درس فقط برای من ارائه شده است تا در آن با آخرین تحقیقات روز آشنا و به مرزهای دانش نزدیک شوم. می گویند زمانی استاد این درس دانشجویانی را که با تأخیر به کلاس می رسیدند به اتاق درس راه نمی داد و برای آنها غیبت رد می کرد. اخیرا هم در شروع ترم لیوان آبی به کلاس می برد و تلفن همراه هرکس را که به صدا در آید می گیرد و در آب می اندازد تا بسوزد و درس عبرتی برای بقیه باشد که همیشه تلفن همراه خود را در کلاس خاموش کنند. ۲۰ دقیقه از ساعت ۱۰ گذشته بود که استاد خرامان خرامان از دور ظاهر شد.

به من که نزدیک گردید غرغرکنان در و دیوار سالن دانشکده را خطاب قرار داد و گفت: «عجب ترافیکی! توی این مملکت همه اتومبیل دارند» بعد رو به من کرد و گفت: «از حالا به بعد کلاس موقعی که من می رسم شروع می شود... خوب امروز باید چه کار کنیم؟ آیا آنچه را که باید سمینار بدهی آماده کرده ای؟» جواب دادم: «بله استاد» گفت: «برو پای تخته و شروع کن.» دست نوشته هایم را برداشتم و به پای تخته رفتم. استاد مثل همیشه خسته به نظر می رسید. چند بار دهن دره کرد. هنوز عناوین درس را روی تخته سیاه ننوشته بودم که تلفن همراهش زنگ زد. گوشی را برداشت و پس از گفتگویی ساده گفت: «یک کار فوری برایم پیش آمده است، می روم و زود بر می گردم. شما به کارتان ادامه دهید و خلاصه درس را بنویسید. وقتی برگشتم کار شما را از روی تخته سیاه چک خواهم کرد.» هنوز سخنش تمام نشده بود که از کلاس بیرون رفت. به قول قدیمی ها «علی ماند و حوضش!» چون می دانستم که این استاد با کسی شوخی ندارد، به ارائه درس در قالب سمینار برای در و دیوار خالی کلاس ادامه دادم. ساعت یک ربع به ۹ بود که تخته سیاه پر شد. همانجا پشت تریبون کلاس نشستم و منتظر شدم تا استاد بیاید.

ساعت نه و نیم شد. علف زیر پایم سبز شد ولی استاد نیامد. جرأت تماس با استاد را نداشتم. می خواستم بی خیال شوم و از کلاس بیرون بروم اما می ترسیدم استاد برای چک کردن نوشته های من برگردد. مستخدمی داشتیم که بین کلاس ها می آمد تا تخته ها را پاک کند. از او خواهش کردم که این کار را نکند. او را به جان دایی خدابیامرزش قسم دادم. به خرجش نرفت. گفت: «حقوق می گیرم که اینجا تمیز باشد. می دانی ساعت چند از خانه بیرون زده ام که سر وقت اینجا باشم؟ خروسخوان صبح باید از خانه بیرون بیایم. سه تا اتوبوس عوض می کنم و کلی پیاده روی می کنم تا به اینجا برسم. نه آقا، بدون کار نمی توان پول گرفت.»

بی خیال شدم و از کلاس بیرون رفتم. با خودم گفتم: بعد از ۲ ماه که از شروع ترم می گذرد، هنوز دست مبارک استاد به گچ نخورده است! نمی دانم چه کسی این سنگ که «دانشجوی دکتری باید خودش کار کند» را در چاه انداخته است. می گویند استادان قدیم استخوان دار بودند؛ خدایشان بیامرزد!

 

 

دفاع از رساله

بالاخره ترم ها پشت سرم هم گذشت و پس از پژوهش و نگارش مقاله زمان دفاع از رساله دکترایم فرا رسید. استاد راهنمایم با دیدن ۴ مقاله مشترکم با وی با برگزاری جلسه دفاعم موافقت کرد. ساعت ۱۱ صبح این جلسه با حضور داوران، استاد راهنما، استاد مشاور، دانشجویان و دوستانم شروع شد. عطر دسته گلی که خانواده ام برای جلسه تدارک دیده بودند، همه جا را پر کرده بود. کمی اضطراب داشتم. ضمن توضیح پایان نامه ام نگاهی نیز به داوران می انداختم. یکی از آنها تقریبا از اول جلسه چشمانش بسته بود و دیگری ضمن خوش و بش با استاد راهنما به صحبت های من گوش نمی داد. با خود گفتم: «خوب البته آنها قبلا رساله را خوانده اند و بنابراین از دوباره شنیدن آن بی نیازند.» بعد از یک ساعت، صحبتم تمام شد. بلافاصله شیرینی و آب میوه را پخش کردند. شنیده بودم این کار باعث افزایش قندخون، شادابی و نهایتا پرسیدن سوال های آسان می شد!

بعد از پذیرایی، نوبت به سوال های داوران رسید. اولین داور خارج از دانشگاه، همان که خواب بود، گفت: «رساله، خیلی خوب نوشته شده است» و سپس سوالی پرسید که به همه نشان داد نه تنها رساله را نخوانده است بلکه نسبت به موضوع هم بیگانه است. با اشاره زیرکانه دوستان با تجربه، پرت بودن سوال را به روی خود نیاوردم و در عوض به کلی گویی پرداختم و سعی کردم خود را از زیر سوال های نامربوط دیگر او خارج کنم. دومین داور که خود را در کشور صاحب نظر می پندارد و تا قبل از آن که دانشجویان دکتری اش برایش مقاله بیافرینند به طور متوسط در هر ۷ سال یک مقاله آن هم از نوع سطح پایین چاپ کرده بود، تکیه ای به صندلی داد و دستش را روی پشتی صندلی اش انداخت و با تبختر گفت: رساله پر از غلط است و شروع به ذکر غلط های املایی و اشکالات ویرایشی کرد. در پایان هم گفت که شما باید دقت کنید و فارسی را پاس بدارید. من هم تشکر کردم و متعهد شدم همه اشکالات را رفع کنم. اما متأسفانه خبری از سوال های علمی و پرسش های بنیادین که ناظر بر کارهای نو و ابداعات رساله باشد در میان نبود. سوال های بقیه داوران هم از همین نوع بود. در پایان با کف زدن حضار، ۴ سال کار علمی من، بدون ارزیابی دقیق نتایج و بررسی پیامدهای آن تأیید شد. اکنون به جمع دکاتیر پیوسته ام، نمی دانم شاید هم یکی مثل استاد راهنمایم شده باشم.

پاییز است. امشب نسیم شدیدی در حال وزیدن است. برگ درختان که زرد و خشک شده، در حال ریختن است. احساس می کنم خودم هم زرد شده ام. به نظر غریبه می آیم؛ حتی با خودم. از این که خود را در آیینه ببینم وحشت دارم. می ترسم وقتی تصویرم را در آیینه می بینم بفهمم که دیگر حتی یک کوزه سفالی بی ارزش هم نیستم. شاید خواهرزاده هایم روزی در مصاحبه ای برای ورود به دوره دکتری از من یاد کنند و بگویند: «دایی جان خدابیامرز به همه چیز مثبت نگاه می کرد. دوست نداشت علمش را به خارجی ها بدهد، می خواست بماند تا به وطنش خدمت کند. روحش شاد!»

محمد صال مصلحیان